|
غنيمت جنگي
پيرزن هر از گاه، از پشتِ پنجرهيِ دوديِ شكسته، سالن انتظار را ميديد. سالن خالي بود. به ليستِ قطارها نگاه كرد. 30 دقيقه به آمدنِ قطارِ خطِ سوم مانده بود. پولِ فروشِ بليتها را كه شمرده بود، تو صندوق گذاشت. ـ چهقدر اضافه كاري، مادر بزرگ؟ پيرزن سر بلند كرد، كسي را نديد. به نجوا گفت: كثافتِ فضول. صدايي شنيد. به نقطهاي زل زد و گوش داد. صداي هواپيما بود. دست روي شقيقههايش گذاشت و به نشانِ مقدس خيره شد. هواپيما كه نزديك شد، ردِ صدا را گرفت و به ديوارِ سالنِ قطار رسيد كه تازه ريخته بود. تا گم شدن صدا، چشمهايش را بست و ثابت ماند. وقتي چشمهايش را باز كرد، سالن را ديد. كسي نبود. كاغذي برداشت. دست زير چانهاش زد و نوشت: يك سرباز، ده دلار. دو سرباز، 25 دلار. سه سرباز، 47 دلار. و فكر كرد: حقوق يك ماه. باز نگاهي به سالن كرد. مردي گوشه سالن ايستاده بود و دست به ديوار گرفته بود. تند بلند شد و دنبال فنجان گشت. قهوه كه تو فنجان ريخت، خودش را تو آينه ديد: يا بخت و يا اقبال. دست روي موهايش كشيد و از اتاق بيرون رفت. مرد روي صندلي نشسته بود و بالايِ زانويِ راستش را ميماليد. پيرزن كنارش نشست: سلام پسرم، خوبي. مرد خودش را جمع كرد و دست جلو صورتش گرفت.زير چشمي پيرزن را ديد و اطرافش را نگاه كرد. پيرزن گفت:چهقدر هوا سرد شده. و فنجان را كنار مرد گذاشت: بخور كه قهوهِ داغ فقط تو زمستان ميچسبد. و آستينِ لباسِ مرد را گرفت: لباسِ تابستاني پوشيدي؟ بپوش خودت را يك وقتي سرما نخوري. مرد روي صندلي سُريد تا پشتِ ستون رسيد. پيرزن گفت: ـ آدم ميپوسد تو تنهايي. امروز هم از مسافر خبري نيست. شلوغ كه ميشود، سرِ آدم گرم ميشود. و به فنجان اشاره كرد: بخور تا سرد نشده. ـ نه. پيرزن فنجان را طرف مرد سُراند و گفت: براي تو ريختم، پسرم. و شال را از روي شانهاش برداشت و روي سرش انداخت و روبهرو را ديد: ـ اين درِ راهروها صبح تا شب باز است. بخاريهايِ كوفتي هم گرما ندارند. و مرد را ديد كه به دور و برش نگاه ميكرد. پيرزن دست تو جيبش برد و در آورد: ـ بيا اين چند تا شكلات هم از شانس تو مانده. خوشمزه است. مرد بر نداشت. پيرزن شكلاتها را كنار فنجان گذاشت و گفت: ببخشيد اگر كم است. و نيمرخِ مرد را ديد. موهايش كوتاه بود. پيرزن پرسيد: بچه اينجا نيستي؟ مرد جواب نداد. پيرزن گفت: ـ از همان نهاي كه گفتي فهميدم نبايد بچه اينجا باشي. همان خوب كه بچه اينجا نيستي. جا نيست كه اينجا. و دست به سينه، به صندلي تكيه داد: ـ يك چند روزي هست كه صداها خوابيده. دعا كن براي هميشه بخوابد. راستي تو چي فكر ميكني؟ پيرزن به صندليهايِ خالي نگاه كرد و زير چشمي مرد را ديد: گفتي بچه كجايي؟ مرد زير چشمي فنجان را ديد و آرام دستش را جلو آورد و فنجان را برداشت. پيرزن خودش را خم كرد تا آن طرف مرد را ببيند. ـ ساك نداري؟ مرد فنجان را پيش پيرزن گذاشت و خواست بلند شود. پيرزن دستش را گرفت: بگو ياد چي افتادم؟ مرد لب به دندان گرفت و دست به سرش كشيد و پايِ راستش را ماليد. پيرزن گفت: ـ شوهر خدا بيامرزم هميشه ميگفت، آدم دو تا خيابان از خانهاش دور ميشود،بايد يك چيزي داشته باشد. كوله پشتياي،ساكي،چيزي. مرد دست جلو دهانش برد و ناخنش را جويد. پيرزن گفت: ـ خُب تو جواني. جوانها حوصله ندارند چيزي دستشان بگيرند. ميخواهند خودشان باشند و خودشان. مرد سر سمت پيرزن چرخاند، اما نگاهش نكرد. پيرزن گفت: ـ البته آن وقت كه شوهرم اين را ميگفت، هم سن تو بود. 20، 22 سال داشت. به تو هم بيشتر از اين نميخورد. درست گفتم؟ و فنجان را ديد كه دستِ مرد مانده. پيرزن گفت: اينكه ديگر سرد شد. مرد چيزي نگفت. قهوهاش را خورد و فنجان را كنارش گذاشت. آرام پايش را به هم نزديك كرد. دستهايش را لايِ پايش گذاشت و كمي خم شد و خودش را تكان داد. پيرزن تند طرف اتاقش رفت و با ژاكتيِ پشمي برگشت و به مرد خنديد: ـ به جوانيات نگاه نكن. خوب لباس بپوش. ژاكت را روي دوشِ مرد انداخت و يقهاش را درست كرد. روبهروي مرد ايستاد و به گردنش خيره شد. مرد كه سر بالا كرد، پيرزن نگاهش كرد و نزديك مرد نشست: من يك پسر داشتم. و دست به چشمهايش كشيد: هم سن تو بود. شكل تو هم بود. خيلي پسر خوبي بود. خيلي. مرد دو گوشه ژاكت را روي پاي راستش گذاشت و جفت دستش را روي ژاكت، و آرام پايش را ماليد. پيرزن سرش را جلو برد و آرام گفت: بگو لعنت به جنگ. لعنت به آنهايي كه جنگ درست ميكنند. لعنت به آنهايي كه جنگ را طولاني ميكنند. مرد ساعتِ بزرگِ سالن را ديد. پيرزن گفت: ـ تا آمدن قطار خيلي مانده. نيم ساعتي ميتوانيم با هم درد دل كنيم. خوب است، نه؟ خدا آنهايي را كه دردِ دلِ آدم را ميشنوند، دوست دارد. تو هم دردِ دل كن. ميخواهم خدا سرِ پيري دوستم داشته باشد. و دست به شانه مرد زد و ساكت ماند. مرد حرفي نزد. پيرزن آهي كشيد و گفت: ـ پسرم سه بار مجروح شد. هر سه بار هم او را از بيمارستان كشيدن بيرون و بردن ميدانِ جنگ. هيچ وقت هم مرخصي نيامد. نميگذاشتند كه بياييد. و بينياش را بالا كشيد: ميگفتم پسرم تو فرار كن بيا، من خودم يك جايِ امن برايت پيدا ميكنم كه تا آخرِ عمرت قايم شوي. ميگفت نه، ميترسم. ميگفتم راستي راستي ميترسي؟ تو كه جلو توپ و تانكِ دشمني. خدا نابودشان كند. ببين بين ما تا ميدانِ جنگ راهي نيست ها، اما نميگذاشتند كه. حتي يك سر. خيلي ظالماند. صدايي تو سالن پيچيد. مرد تند سر چرخاند. صدايِ چرخِ گاريِ حملِ بار بود. پيرزن با دستمال بينياش را گرفت: ـ پارسال بود كه عزيزِ دلم رفت روي مين. هيچي از او نماند. هيچي. مرد نگاهش كرد. پيرزن گفت: ـ 10 سال يك عمر است، پسرم. يك عمر. 10 سال است كه هر هفته، با اين حقوق كمي كه ميگيرم، صدقه ميدهم بلكه صلح شود. بچههاي مردم، مثل بچههاي خودم هستند. مرد لبه ژاكت را به هم نزديك كرد و ساعت را ديد. پيرزن خم شد و پاي مرد را ديد. روي جوراب و كفشِ مرد، ردِ خون بود. مرد سر چرخاند و پشت سرش را ديد. پيرزن آهسته لبه شلوارش را بالا زد. مرد تند پايش را كنار كشيد. پيرزن گفت: تو... پا نداري؟ و بلند شد و دور و برش را پاييد. كسي نبود. مرد پايش را زير صندلي برده بود. پيرزن گفت: خوب حدس زدم، نه؟ خُب زود باش. مرد ماند. دست به لبه صندلي گرفت و آهسته بلند شد: خواهش ميكنم به كسي... . پيرزن بازويش را گرفت: بيا تو اتاقم ببينم يك چيزي ميتوانم پيدا كنم، زخمِ پايت را ببندم. ـ باور كنيد چيز مهمي نيست. پيرزن مرد را آرام، سمت اتاقش كشيد: خيلي هم مهم است. اگر مادرت اينجا بود، ميفهميدي چهقدر مهم است. مرد را تو اتاق، پشت به پنجره، روي صندلي نشاند و شلوارش را بالا زد. مرد به پيرزن زل زده بود. پيرزن گفت: ـ اينجا اتاقِ من است. امنِ امن است. اصلا نگران نباش. و دنبال دستمال گشت. مرد پايِ مصنوعياش را در آورد. پيرزن دستمال روي زخم گذاشت: تازه زخمي شدي؟ مرد سر تكان داد. پيرزن گفت: خدا دوست دارد بندههايش نگران هم باشند. و پاي مرد را دستش گرفت: اين را بايد شست. ـ براي چي؟ پيرزن گفت: پسرم كثيف است، ببين. ـ اما الان قطار ميآيد. ـ هنوز وقت داري. پيرزن پا را توي ساكي گذاشت و در را باز كرد و سرك كشيد. صداي همهمه ميآمد. بيرونِ سالن شلوغ شده بود. نگاهي به جمعيت كرد و سمت تلفن عمومي رفت. صدايِ سوتِ قطار پيچيد. تند شماره گرفت و به نجوا گفت: زود باشيد. زود باشيد برداريد. گوشي را برداشتند. پيرزن گفت: ـ الو... جناب سرهنگ را ميخواستم... سلام جناب سرهنگ، از ايستگاه زنگ ميزنم. يكي ديگر را هم شناسايي كردم... چي؟... يعني چي آتش بس شده؟ و صداي شادي مردم را شنيد كه با صداي سوت قطار يكي شده بود. پيرزن گفت: ـ جناب سرهنگ، پس تكليف دو تا سرباز فراريي كه معرفي كردم، چي ميشود؟... ولي... . صداي بوق تلفن را شنيد. از پشت شيشههاي سالن، مردم را ديد كه تو خيابان ميرقصيدند. روي صندلي نشست و فكر كرد: 47دلار. و ياد مرد افتاد. بلند شد كه به اتاقش برود. ساك تو دستش سنگيني ميكرد. صداي سوت قطار باز پيچيد. از دور اتاقش را ديد. در باز بود. تند كرد. مرد نبود و يك پايِ مصنوعي روي زمين افتاده بود. پيرزن فكر كرد: چند ميارزند؟
6 شهريور 83 |
|